معنی مچ پیچ

لغت نامه دهخدا

مچ پیچ

مچ پیچ. [م ُ] (اِ مرکب) نواری پهن و دراز که به چندین تو بر مچ پای پیچند. نواری که بر روی قسمت سفلای پارچه ٔ مضبوط پیچند که پای گرم کند. مرادف پاتابه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || نواری که بر آستین پیچند که آستین را بر مچ دست سخت کند حفظ حرارت را. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).


مچ مچ کردن

مچ مچ کردن. [م ِ م ِ ک َ دَ] (مص مرکب) صدا کردن دهان درموقع خوردن غذا. (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده).


مچ

مچ. [م ُ] (اِ) بندگاه ساق پا و ساق دست. آن مفصل که کف دست را از ساعد و کف پا را ازساق جدا می کند. آن قسمت از بدن که کف دست را به ساعد و کف پا را به ساق پیوند می دهد. خرده گاه بند دست وپای. مِعصَم. رُسغ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مچ پا، خرده گاه پا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). پیوندگاه ساق با قدم. (ناظم الاطباء). حد فاصل بین استخوانهای ساق پا و کف پاست که از 7 استخوان تشکیل یافته ودر دو ردیف قرار دارند و عبارتند از: استخوان قاب، پاشنه، سه استخوان میخی، استخوان ناوی و استخوان مکعبی شکل.
- مچ پا کلفت، بمعنی آدم تنبل و تن پرور و لخت یا بی رگ و بی درد و بیعار و بی غیرت است و در صورت اخیر درست معادل ترجمه ٔ ترکی آن یعنی کلمه ٔ «قرمساق » است چه «قُرُم » بمعنی کلفت و ستبر و «ساق » بمعنی ساق پاست. (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده).
- مچ دست، خرده گاه دست. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). پیوندگاه ساعد بامشت. (ناظم الاطباء). ناحیه ٔ حد فاصل بین استخوانهای ساعد و کف دست است، و از هشت استخوان تشکیل یافته که در دو ردیف قرار گرفته اند: سطح فوقانی استخوانهای مچ دست که با انتهای تحتانی زند اعلی مفصل می شود و سطح تحتانی که با استخوانهای کف دست مفصل می گردد. استخوانهای فوقانی شامل چهار استخوان است به شرح زیر: زورقی، هلالی، هرمی، نخودی. استخوانهای ردیف دوم نیز چهارند که از خارج به داخل به ترتیب عبارتند از: ذوزنقه، شبه ذوزنقه، استخوان بزرگ، استخوان چنگکی. این هشت استخوان مچ دست بین خود نیز مفصل بندی دارند به قسمی که یک توده ٔ استخوانی را تشکیل می دهند.
- مچ زدن اسب، از رسغ لنگان بودن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مچ کسی را گرفتن، ناگاه در حین ارتکاب سرقت یا جنایتی دیگر رسیدن و او را دستگیر کردن. او را در حین ارتکاب عملی نهانی یافتن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کسی را در حین کار پنهانی یا ارتکاب گناه یا کاری که میل داشته است از شخص یا اشخاص معینی یا تمام مردم مخفی باشد گیر آوردن و او را در حین انجام دادن آن عمل (مثلا دزدی و جیب بری و قاچاق) دیدن یا دستگیر کردن. (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده).
- || در ضمن گفتار خود او دلیلی یافتن و او را بدان مأخوذ کردن. او را با گفته ٔ خود او مجاب کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| آن قسمت از جامه که مچ دست یا پای را پوشاند: مچ نیم تنه. مچ شلوار. مچ پیراهن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).


پیچ پیچ

پیچ پیچ. (ص مرکب) با پیچ بسیار. با تاب و خم بسیار. شکن برشکن. پرپیچ. خم درخم و سخت پیچیده، در صفت دلبر و معشوق. (آنندراج). صاحب پیچ بسیار:
کمند گره داده ٔ پیچ پیچ
بجز گرد گردان نمی گشت هیچ.
نظامی.
چو میکردم این داستان را بسیچ
سخن راست رو بود و ره پیچ پیچ.
نظامی.
چو برپائی طلسمی پیچ پیچی
چو افتادی شکستی هیچ هیچی.
نظامی.
در ناف جهان که پیچ پیچ است
بادست و چه باد هیچ هیچ است.
نظامی.
گرفتار کن را دهد پیچ پیچ
بدان تا نگردد گرفتار هیچ.
نظامی.
جهان چون مار افعی پیچ پیچ است
ترا آن به کزو در دست هیچ است.
نظامی.
کوهی از قیر پیچ پیچ شده
بر شکارافکنی بسیچ شده.
نظامی.
با من سخن تو پیچ پیچ است
نی هیچ نهی که هیچ هیچ است.
نظامی.
چه پیچیم در عالم پیچ پیچ
که هیچست ازو سود و سرمایه هیچ.
نظامی.
بدو گفت کای سنبلت پیچ پیچ
ز یغما چه آورده ای گفت هیچ.
سعدی.
وین شکم خیره سر پیچ پیچ
صبر ندارد که بسازد بهیچ.
سعدی.
دو چشم وشکم برنگردد بهیچ
تهی بهتر این روده ٔ پیچ پیچ.
سعدی.
نه اندیشه از کس نه حاجت بهیچ
چو زلف عروسان رهش پیچ پیچ.
سعدی.
فتادند در عقده ٔ پیچ پیچ
که در حل آن ره نبردند هیچ.
سعدی.
مرگ اینک اژدهای دمانست پیچ پیچ
لیکن چه غم ترا که بخواب خوش اندری.
سعدی.
وارهیدند از جهان پیچ پیچ
کس نگیرد بر فوات هیچ هیچ.
مولوی.
کو با شکسته نمیمانست هیچ
که نه غم بودش در آن نی پیچ پیچ.
مولوی.
مشتری خواهی بهردم پیچ پیچ
تو چه داری که فروشی هیچ هیچ.
مولوی.
ما که ایم اندر جهان پیچ پیچ
چون الف او خود چه دارد هیچ هیچ.
مولوی.
- زلف پیچ پیچ، مرغول. مجعد. پرشکن. پرخم. دارنده ٔ پیچ و خم بسیار و مشکل.
|| نه راست و مستقیم:
میرود کودک بمکتب پیچ پیچ
چون ندید از مزد کار خویش هیچ.
مولوی.
|| مضطرب. پیچان:
شه از گفت آن مرد دانش بسیج
فروماند بر جان خود پیچ پیچ.
نظامی.


پیچ

پیچ. (اِ) اسم از مصدر پیچیدن. هر یک از خمهای چیزی بر روی خویش گردیده. گردش. گشت. خمیدگی. کجی. چرخ. ثنی. مطوی. عطف. تاب. خم. تا. انثناء. حلقه. شکن. تای. ماز:
سیه زلف آن سرو سیمین من
همه تاب و پیچست و جعد و شکن.
فرخی.
بحلقه کرده همی زلف او حکایت جیم
به پیچ کرده همی جعد او حکایت لام.
فرخی.
معشوق او بتی که دل اندر دو زلف او
گم کرده از خم و گره و تاب و پیچ و چین.
فرخی.
تا بود در دو زلف خوبان پیچ
وندر آن پیچ صدهزار شکن.
فرخی.
بجعدش اندر سیصدهزار پیچ و گره
بجای هر گره او شکنج و حلقه هزار.
فرخی.
سنبل بسان زلفی با پیچ و با عقد
زلف آن نکو بودکه بدو در عقد بود.
منوچهری.
نه بدستش در خم و نه بپایش در عطف
نه بپشتش در پیچ و نه بپهلو در ماز.
منوچهری.
ناساختن و خوی خوش و صفرا هیچ
تا عهد میان ما بماند بی پیچ.
(از اسرارالتوحید).
کم دید چشم من چو تو زیرا که چون کمند
همواره پر ز پیچ و پر از تاب و پرخمی.
ناصرخسرو.
دل را کمند زلفت از من کشان ببرده
در پیچ عنبرینت آن را نثار کرده.
خاقانی.
کور؛ پیچ از هر چیزی و پیچ دستار. (منتهی الارب). || آنجا که چیزی بسوی دیگر رود برخلاف سوی اولین خود. آنجای از کوچه یا خیابان که راه بگردد مثلاً راه شمالی و جنوبی، شرقی و غربی شود یا بالعکس. آنجا که ناگزیر راه بسوی دیگر رود و از جهتی بجهت دیگر منحرف شود: پیچ خیابان و پیچ کوچه و پیچ رود؛ خم خیابان و خم کوچه و خم رود. محل گردش خیابان و کوچه و رود. || (نف مرخم) مخفف پیچنده. که پیچد. || (ن مف مرخم) پیچیده: کاهوی پیچ. کلم پیچ. کتیرای پیچ.
ترکیب ها (در دو معنی اخیر):
- انگشت پیچ. بادپیچ. بارپیچ. بسیارپیچ. برپیچ:
چو طالع ز ما روی برپیچ شد
سپر پیش تیر قضا هیچ شد.
سعدی.
پاپیچ. پای پیچ:
بدو گفت روزی که دارم بسیچ
گرم پیش پا زد فلک پای پیچ.
نظامی.
رجوع به پاپیچ شود.
چرخ پیچ:
که چون دارم این داوری را بسیچ
چگونه دهم چرخ را چرخ پیچ.
نظامی.
سرپیچ (در چراغ). سرپیچ (که سر پیچد). پیچ واپیچ. پیچ اندر پیچ. پیچاپیچ. پی پیچ. حناپیچ. زورپیچ (دل پیچه، پیچ). سیگارپیچ. رختخواب پیچ. سؤال پیچ. طناب پیچ. عنان پیچ. عمامه پیچ. فحش پیچ (ناسزا گفتن بسیار). قباله پیچ. کاغذپیچ (بسیار بکسی نامه فرستادن). گلوله پیچ (گلوله باریدن علی الدوام). گوش پیچ (گوشمال):
وگر نه چنانت دهم گوش پیچ
که دانی که هیچی و کمتر ز هیچ.
نظامی.
گل پیچ. مارپیچ (خمیده چون مار). معنی پیچ. مچ پیچ. نمدپیچ. نیزه پیچ. نی پیچ (قلیان). نسخه پیچ. نخ پیچ. || (اِ) مقابل مُهره. میخ به اشکال گوناگون که بر دیواره ٔ آن فرورفتگی و برآمدگی از بر یا از نیمه تا فرود بگردد.
|| رزه ای که ته آن پیچ دارد. پیچ حلقه دار.
|| کلیدگونه ای بر یک سوی سرپیچ لامپا که در میان چرخی خرد و با دندانه دارد و از درون سرپیچ بگذرد و با گرداندن آن دندانه های چرخ به فتیله درآویزد و بر اثر گرداندن فتیله را فرود برد و برآورد. || جنسی از قفل که انواع دارد، مقابل پرده دار. || آلتی فلزین نوک تیز و پیچان که بدان چوب پنبه ٔ سر بطری را بیرون کشند. || بخاری. قسمی بخاری آهنین. بخاری که از آهن یا چدن و کاشی و امثال آن سازند. || قسمی دوختن. || نامی نوع گلها و گیاهان پیچنده را. هر گل که ساق محکم ندارد و بر درخت یا دیوار یا طناب پیچد. هر گیاه که بر درخت یا دیوار دَوَد. نوع گیاهان که بر درختان بر شوند و زینتی بوند. انواع درختها که بر درخت یا ستون بپیچد و بالا خزد. هر برگ و گل زینتی که ساق باریک و پیچان دارد. قسمی عشقه و آن را انواع است: پیچ امین الدوله، پیچ معین التجاری، پیچ بادنجانی، پیچ تلگرافی، شمعدانی پیچ، که شاخهای دراز و پیچان دارد. || دل پیچه. پیچاک. مغص. سحج. زورپیچ. شکم روش. پیچش. درد در امعاء.دردی در امعاء چون با اسهال باشد. اسهال پیچ، ذرب. (تاج المصادر بیهقی). || مثنوی پیچ، نوعی آهنگ بهنگام خواندن اشعار مثنوی مولوی. || بهندی اسم تخم نباتات است.

فارسی به انگلیسی

مچ‌ پیچ‌

Gaiter, Legging, Puttee, Spat, Wristband, Wristlet

فرهنگ عمید

مچ پیچ

نوار نخی یا پشمی که به ‌مچ دست یا پا می‌پیچند،


مچ

مفصل میان دست و ساق دست، بند دست،
مفصل میان پا و ساق پا، بند پا،

حل جدول

فرهنگ فارسی هوشیار

مچ پیچ

(صفت و اسم) نواری نخی یا پشمی که بمچ پا (و گاه بمچ دست) پیچند.


پیچ پیچ

(صفت) با پیچ بسیار پر پیچ و خم: وین شکم بی هنر پیچ پیچ صبر ندارد که بسازد بهیچ ‎0 (گلستان)، پیچنده پرکن مرغول (زلف) . -3 پر رنج پر مشقت سخت: ماکییم اندر جهان پیچ پیچ چون الف از خواجه دارد هیچ هیچ. (مثنوی) -4 پر ناز و غمزه پر ادا: شاهد پیچ پیچ را چه کنی ک ای کم از هیچ خ هیچ را چه کنی ک (هفت پیکر) -5 نه راست و مستقیم منحرف: میرود کودک بمکتب پیچ پیچ چون ندید از مرد کار خویش هیچ. (مثنوی) -6 مضطرب پیچان: شه از گفت آن مرد دانش بسیج فرو ماند بر جان خود پیچ پیچ. (نظامی)


مچ

بندگاه ساق پا و ساق دست


ساق پیچ

مچ پیچ، ساق بند


پیچ در پیچ

(صفت) دارای پیچ و خم پر پیچ و خم پیچا پیچ پیچ اندر پیچ: دست در هم زده چون یاران در یاران پیچ در پیچ چنان زلفک عیاران. (منوچهری)

گویش مازندرانی

مچ مچ

آواری نامطبوع لب و دهان به هنگام غذا خوردن

مترادف و متضاد زبان فارسی

مچ

فاصله بین ساعدوکف‌دست، بند دست، بند پا، استخوان، مفصل‌میان دست‌وساق دست

معادل ابجد

مچ پیچ

58

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری